خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست...!! *
اینبار سری را که درد نمی کند؛دستمال نمی بندم؛
اینبار سرم که هیچ، همه وجودم درد می کند..
دردِ شبِ بی دردی،
بی دردیِ مردگانی که راه می روند ،
نفس می کشند،انگاری که زندگانی می کنند،
انگاری...
و آنوقت یاوه گویانه، به باد تهمتم می گیرند،
که خوشی معروف زده است زیر دلش...!
نه؛ نه که تقصیر خودشان باشد،
از روزی که علقه بودند ، واژه" خوشی" را اینگونه برایشان تعریف کردند..!
و حتی،
فکر کنم در زهدان مادرانشان که بودند ،حس بویایی شان را هم از دست دادند!
این بوی عفن و خفقان مارا کشت...
شما هنوز زنده اید؟!؟
* سعدی
+ نوشته شده در بیست و یکم شهریور ۱۳۹۲ ساعت
توسط نور
|
ما خود شکسته ایم؛