اینبار سری را که درد نمی کند؛دستمال نمی بندم؛

اینبار سرم که هیچ، همه وجودم درد می کند..

دردِ شبِ بی دردی،

بی دردیِ مردگانی که راه می روند ،

نفس می کشند،انگاری که زندگانی می کنند،

انگاری...

و آنوقت یاوه گویانه، به باد تهمتم می گیرند،

که خوشی معروف زده است زیر دلش...!

نه؛ نه که تقصیر خودشان باشد،

از روزی که علقه بودند ، واژه" خوشی" را اینگونه برایشان تعریف کردند..!

و حتی،

فکر کنم در زهدان مادرانشان که بودند ،حس بویایی شان را هم از دست دادند!

این بوی عفن و خفقان مارا کشت...

شما هنوز زنده اید؟

 

 

* سعدی