عامدانه ،عاشقانه ، قاتلانه . .!!*

 

مثلا کاش بشود پیاده رفت تا ناکُجا آباد،

در بین ِ این پیاده روی عامدانه (سرقت ِ ادبی از نام نمایش: عامدانه ،عاشقانه ،قاتلانه – توصیه هم میشود!البته مهلتش تمام شد همین امروز!_)

و مثل ِ چند لحظه پیش،در خط ِ بالا،

رودخانه ذهنم جاری نشود سمت ِ ده تا خرابی به بار آورد،

راه خود را بکشد و برود سمت ِ همان نا کجا آباد،

حالا این " ناکُجا" باید حتما آباد هم باشد تا فرضیه "مثلا" درست از آب در بیاید!

و بعد در بین ِ این راه ِ طولانی ِ پُر از کویر و ستاره های زیبایش(!)،

حس کُنی گم شده ای، اول کمی بترسی،بعد گریه کنی و داد بزنی،

وقتی دیدی صدایت به هزاران فرسنگ آن طرف تر هم نمیرسد ،

خیالت راحت بشودو آدامس ِ موزی بجوی  و خُب سعی کنی که آلزایمر بگیری!

من همیشه فکر میکنم وقتی آلزایمر میگیری انگار از فضا آمدی،

و این خیلی کیف می‌دهد!

نه کسی را به یاد می‌آوری، نه خودت را !

و همه چیز بکر و دست نخورده می‌شود در برهوت ذهنت! 

نه درگیر سلام ،حال شُما خوب است می‌شوی،

نه هوا امروز بد است و چقدر اتوبوس دیر می‌آید !

و این یعنی معرکه !

یعنی زندگی به توان ِ خوشی. . . !

 

رنج  های حاصل از خلق ِ یک نطفه . . !!

 

 

تمامی روزهای ِ سرد،

در حجمی از سرداب ِ خاطرات،

هیچ می شوند،

چه فرقی می کند،

زمین گرد باشد یا بیضی مایل به گرد !

یا من اصلا عاشق چشمهای ِ تو باشم یا نه،

وقتی در کسری از زمان ،

در قرن ِ سرد ِ اتم ،

میشود همه چیز را نابود کرد،

نه،اصلا نیاز به این همه زحمت نیست،

دیری نمیگذرد بوی تعفن ِ خاطرات ِ مرده ،

همه ما را خفه می کند..!

و تنها راه ِ نجات دفن ِ خاطرات است،

دُرُست مثل ِجسد ِ بی جانی ،

که روی زمین بماند متلاشی و متعفن می شود،

و در محدوده ای وسیع زندگی را هیچ می کنــــــــــد،

و بد نیست در تقویم،

سالروزی برای دفن ِ خاطرات بگذاریم،

و مانند زباله های شهری آنها را بسوزانیم،

و اگـــــر اندیشه ای برای دود های ِ حاصل از سوختنشان بکنیم

 می شود  کمی زندگی کرد . . .!

 

 

سقوط ِ یک ستـــــــاره . . .!!

 

 

 

مثل ِ  رد ِ  دانه های ِسُرخ ِ انار

 روی ِ برف ِ نو،

همه جـــــــا را پوشانده ،

و پرسه می زند این حوالی

مرگــــــــــــ بوی گسی دارد،

نه شبیه بوی ِ خوش ِ شالیزار،

نه به تندی یک استکان  زنجبیل،

و رنگی دارد  به زیبایی عاشقانه های ِ شب،

ترس هــــــم بیداد می کُند ،

قبل از رسیدنش ،

بی مقدمه سَر می کشم ،

مخلوط ِ پرتغالی پُر از گناهم را ،

یک ستاره کمتر،

به کـُجای ِ آســمان بر می خــــورد؟؟

 

 

+ بارخوانی یک پرونده شعر گونه هم به روز شٌد . . .

 

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست...!! *

 

 

اینبار سری را که درد نمی کند؛دستمال نمی بندم؛

اینبار سرم که هیچ، همه وجودم درد می کند..

دردِ شبِ بی دردی،

بی دردیِ مردگانی که راه می روند ،

نفس می کشند،انگاری که زندگانی می کنند،

انگاری...

و آنوقت یاوه گویانه، به باد تهمتم می گیرند،

که خوشی معروف زده است زیر دلش...!

نه؛ نه که تقصیر خودشان باشد،

از روزی که علقه بودند ، واژه" خوشی" را اینگونه برایشان تعریف کردند..!

و حتی،

فکر کنم در زهدان مادرانشان که بودند ،حس بویایی شان را هم از دست دادند!

این بوی عفن و خفقان مارا کشت...

شما هنوز زنده اید؟

 

 

* سعدی

 

 

 

دنیای این روزای من هم قدِّ تن پوشم شده..!!

 

جانکم..!


نگاه کن ؛ در همین نزدیکیِ من و تو؛

همین جا، دنیایی هست که در آن همه چیز،

وارونه معنایی دارد...!

جانِ من ..

بیا چند لحظه به "معنا" بنگریم..!

تو "دیو دل" را چه" معنا "می کنی؟

سیاه دل؟

سخت قلب؟

باور کن معنای دیگر آن " شجاع و دلاور " است!

نه اینکه من این را گفته باشم،

نه؛ فرهنگ لغت پیش رویم این درس را به من داده.

تعجب چشمات را پنهان نکن؛من آن را می بینم..

جانکم دیدی؟؟

این بار هم به "معنا" نیندیشیدی..!

باور کن ،

اگر من و تو ، همین ما لحظه ای چند به" معنا" بنگریم،

بی شک بهشت برین همین جا در نزدیکی ما فرود خواهد آمد.....

 

 

 

انقلاب محتوایی...!! *

 

 

سلام.


اصلاً حال شما خوب است؟!؟

 


نکند شما همان­هایی هستید که در سرمایِ دی ماه،


"شهیاد" را به رنگ سرخ درآوردید؟!؟؟

 


آه..یادم آمد شاید شما همان­هایی هستید که


تاول روی پوستتان دارید یا نفستان به خوبی درنمی­آید؟!


فکر نکنید ما شمارا از یاد برده­ایم ،نه!

 


ما فقط در اینجا کمی سرمان شلوغ است،


که آن هم به رتق و فتق امور شما مشغولیم!!


و صاحبدیوان شده­اند رُقعه نویس شما به مَمالک بیگانه..!

 


این که ابتدای امر شمارا به خاطر نیاوریم


بگذارید به حساب کهولت سن و آلزایمر...!

 

 

 

 

                               ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

* تا اطلاع ثانوی دل نوشته و شخصی نویسی تعطیل (-!-)

                                                                                " ستاره "  

 

 

    

Demand من برایِ تو!

 

درست مثل کالای ِپست؛

که با تغییر در درآمد تغییری در دی­مَندَش ایجاد نمی­شود!

هرچقدر هم خوب عشق بازی کنمِ؛

تقاضایِ تو برای من حتی جابه جا هم نمی­شود!!

هی،

من زمانی کالایِ لوکست بودم..!

 

 

 

 

در مِهر تفاوت نکند بُعدِ مسافت..!!*

 

 

بعضی از آدم ها در زندگی َت هستند،

با این که شاید همیشه نباشند؛

ولی بودنشان همه­ی زندگی َت  را تشکیل می دهد..

بعضی از آدمها..نه اصلا همین مامان..

این چندسالی که به قول خودش از آب و گل در آمدیم؛

حسابی خودش را مشغول کرده و گاهی تا 2هفته هم میشود که نیست..

ولی در زندگی باید باشد  با اینکه شاید همیشه نباشد..

شاید درهمه­ی لحظه های سخت نباشند؛

1ماه نمی گذرد از نیمه شبی که هانی آپاندیسش درد گرفت؛

و مامان و بابا نبودند..

وقتی بردمش بیمارستان؛

وقتی حتی دکتر گفت باید عمل َش کنند و حتی رضایت نامه عمل را خودم

تنهایِ تنها امضا کردم..

نیمه شبی که مثل کابوس گذشت..

ولی دَم دَم های صبح که خودشان را رسانده بودند؛

دمِ درِ بیمارستان که دیدمشان انگار که جان گرفتم... این جور آدمها باید باشند..

همین تویِ من..دیشب که حساب می کردم از 150 روزی که دراین سال گذشته؛

  فقط 37 روزش را باهم بودیم..کمتر از یک سوم روزها..

همین چندوقتِ پیش بود که در مطب دکتر فهمیدم  ..دیگر مثل همه آدمهای معمولی نیستم..؛

تنها بودم..بد گذشت..

ولی بعدش که آمدی انگار باز هم جان گرفتم..تو هم جزء همین آدمهایی هستی که باید باشی..

این آدمهایی که  شاید همیشه نیستند ولی نخِ حیات زندگی َت به آنها وصل است؛

نبودنشان همان از هم پاشیده شدن زندگی است...

 

 

*سعدی

 

 

 

 

 

 

می خواستم خالی شوم,خالی شدم,خالی هستم !!

 

تاریکی گرگ و میش ِ غروب ،

همراهِ

هوایی که از صبح در رگ هایِ ذهنت پرسه می زند،

 و تو که منتظری خالی شوی..

زمانی که بی هدف به ستونِ کتاب های ِ گوشه اتاق خیره می شوی و

خیلی بی هدف­تر یکی از کتابهایِ نخوانده  که به تازگی هدیه گرفته ای؛

را بر می داری..و هنوز هم دلت می خواهد خالی شوی..

"او مرده؛کسی که در بُرهه ای از زمان هفت دهمِ زمین را برایم پوشانده بود[1]"

و به طرزِ عجیبی درست  مثلِ دخترانِ 14 ساله ای که به تازگی شروع کرده اند رُمان بخوانند؛

حس همزاد پنداری با "سارایِ کتاب[2]" در همان رگ هایِ ذهنت جان می­گیرد.

و بازهم به طرزِ حیرت آوری خالی می شوی،

 درست وقتی که صدایِ هق هق­ خودت را می شنوی..

و می خندی ازینکه که تو به جایِ "سکوتِ مطلقِ سارا پس از مرگِ اندرو[3]

اشک ریختی..ِ

ولی داستان " مرگ اندرو[4]" ؛

انگار همان داستانِ آشنایِ کسی بود که زمانی درونِ من زندگی میکرد،

و حالا مرده بود..

درست راس ساعتِ 9:30 صبح!

"او مرده؛کسی که در بُرهه ای از زمان هفت دهمِ زمین را برایم پوشانده بود[5]"

 

 

 

و تاریخ مردمان کوفه به زیبایی تکرار می شود در سرزمین من و تو !!

 

شب 21 ماه رمضان است..

تو و من و او جمع شده ایم اینجا تا از خودمان بگوییم با خدایمان!

اما..تویی که تا چند دقیقه پیش در مجلس با امدن اسم "علی" زار می زدی(!)؛

حالا که آن زن،

همان بنده خدایی که کمی لباسهایش از تو کهنه تر است..

و شاید عزت نفسش از من و تو بیشتر،

دیر از سجاده اش بلند شده و نرسیده به سفره شام،

به دستهای تو خیره شده که سه پرس غذا برای سفره افطار و سحر فردا شبت هم میبری!

و تو با اکره به کودک گرسنه اش  نگاه می کنی!

اینجا خانه خداست نه خانه  من و تو!

دیدی گفتم عزت نفسش بلندتر از من و تو بود...

بی هیچ حرفی به سمت خانه اش راه افتاد ،

 و من دیدم تو را سوار بر زانتیای سفیدت دور شدی...

 

 

پ.ن: حالم از نام انسانیتم با این همه تظاهر و درویی حتی در برابر خدا،

بهم می خورد..دلم می خواد همه اش را بالا بیاورم تا دیگر انسان نباشم...

 

                            

 

 

 

                                            

 

 

سرگشته گشتنش به کناری ! کنار آمدنش ؛ چگونه ؟!

 

سایه هایی جلوی چشمم رژه می روند:

 

دستت که به دور گردنم حلقه شده قلقلکم می دهد!

 

زمزمه می کنی و (حرم نفست داغم می کند..)می گویی  :

 

 

(قرارمون این باشه که هرکی خیانت کرد خونش واسه اون یکی حلاله..!)

می خندم..!

 

رژه سایه ها که تمام میشود:

 

5صبح..

 

زندان اوین..

 

طناب دار گردنم را قلقلک می دهد!!

 

                             ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

+ یه نوشته قدیمی ِ..مال جوونیامِ..

 

 

 

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت...*

 

خواهر کوچکم فقط 13 سال دارد.

خواهر کوچکم تنیس بازی می کند و عاشق"رافائل "است.

خواهر 13 ساله ام " ویوالدی " و "فریبرز لاچینی" گوش می دهد!

هفته گذشته بود،دنبال کتاب "پیرمرد و دریا" همینگوی میگشتم؛

که در اتاق خوابش پیدا کردم!

خواهرم تمام مناظره های انتخاباتی را ضبط کرده است!

پریروز از من می پرسد:" نظریه جذب  چیست؟"

مات نگاهش می کنم،"اخه چه به درد تو می خوره معنی این کلمه؟"

می گوید: "بعد از این همه درس خواندن نمی دانی؟؟"

دختر 13 ساله دیگر دفتر خاطرات ندارد!

رفت ِ است یک سررسید خریده؛

وقتی بازش کردم اولین بیت شعری که نوشته بود :

 

" دل من چو صدف باشد،خیال دوست در باشد

کنون هم نمی گنجم؛کزو این خانه پر باشد " ( مولانا)

 

من 13 سالگی ام را درست به یاد ندارم ..

ولی اولین بار در دانشگاه بود که "ویوالدی " گوش دادم،

2سال پیش بود "ارنست همینگوی "را شناختم،

و دبیرستانی بودم که " دیوان شمس " خواندم!

تفاوت نسل ها بیداد می کند!

من خواهر 13 ساله ام را نمی فهممم ،

چطور توقع دارم پدر 50 و اندی ساله ام او را بفهمد؟

چطور توقع دارم در آینده فرزندم با من دوست باشد؛

و حرفهای هم را بفهمیم؟

 

 

 * سعدی